سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اندیشه، حکمت را ثمر می دهد . [امام علی علیه السلام]
شلوخ و پلوخ !! جمعه 87 اردیبهشت 20 ساعت 11:17 صبح

                                                     باسمه
اَه...اَه.... چه خانم ناظم تلخی... خودش از خودش بدش اومده و خسته ش شده..
خانم ناظم رو ببخشین که تو چند پست گذشته، اینقدر تلخ بود و از دلتنگیهاش براتون گفت. ببخشینش ، قول میده که سعی کنه، دیگه انقدر تلخ نباشه، اما خب.... بدونین که ، اگه اینا رو هم اینجا به شما نمیگفت، یحتمل، میمرد..خلاصه به بزرگواری خودتون ببخشینش.
خب و اما یه هفته ی گذشته ، چی بگم؟ هفته ی پر ماجرا و شلوغ و پلوغی داشتیم. خودمون به خودمون هی تبریک گفتیم و هی خودمون رو برا خودمون لوس کردیم .
از اون طرف جشن تقدیر بچه ها هم تو این هفته بود و خب، یه روز صبح این جشن برگزار شد و با وجودی که فقط یک ساعت و نیم اول صبح بود و خب تر اینکه کادوها اونقدری ارزش مادی نداشت، یا لااقل برا این بچه ها نمیتونست داشته باشه اما با این حال، بچه ها خیلی خوشحال بودن و کادو هاشون رو به همراه تقدیر نامه ها با خوشحالی از ما میگرفتن. البته نباید فراموش کنیم نقشی رو که تشویق میتونه داشته باشه، چه برا همون شاگرد اول و دوم و فلان و چه برا بقیه ی بچه ها.
مراسمات اردوهای بچه ها هم تو این هفته بود و بچه ها رو به اردو بردن. با وجودی که چند ساعت بیشتر نبود ، اما خب بچه ها همینکه چند ساعتی از محیطِ ، به زعم اونا تکراری خونه و مدرسه و کتاب و دفترای خسته کننده، دور بودن و چند ساعتی رو خودشون با خودشون بودن، باز هم جای شکر گزاری داشت. البته برا اونا و برای خانم تربیتی ها و همراهین، خب سخت بود. بار مسئولیت سنگینه و مخصوصا با وجود حواشیی که گاها پیش میاد. بمونه...
و اما یه موضوع اتفاقی.....
دو سال پیش یه اتفاقی تو مدرسه افتاد که باز، مشابه ش تکرار شد. همیشه از وجود این پنکه های سقفی تو کلاسها ذوق میکردیم که بالاخره هرچی نباشه و هرچی مبتدی باشه، اما باز برا کلاسایی که کولر ندارن مفیده و باعث میشه که بچه ها گرما رو کمی تحمل کنن. اما نمیدونم کسی به خطراتش هم فکر کرده بود یا فقط من بودم که فکر نکرده بودم. دو سال پیش یه روز که زنگ خورد یهو دیدیم که جیغ و فریاد غیر معمولی از یکی از کلاسا میاد و بدنبالش دیدیم که یه خانم دبیری یه شاگردی رو آورد پایین که وووووووووی....
چطوری بگم؟؟؟ پیشونیش شکافته شده بود و شدید خون می اومد. خانم تربیتیمون سریع دستش رو با یه گاز استریل رو محل خونریزی گذاشت و سریع خانواده اش رو خبر کردیم. اول می خواستیم اورژانس خبر کنیم، اما دیدیم که منزلشون همین بغل مدرسه هست و سریع مادرش رو خبر کردیم. من که با دیدن اون خون همون اول راهی، افت فشار پیدا کردم و خودم جلو دفتر رو زمین نشستم و خلاصه..... هیچی دیگه مجبور شدن که دو تا لیوان آب قند بیارن.
وقتی پرسیدیم که جریان چیه و چطورکی اونطوری شده؟ دوستاش گفتن که به محض اینکه زنگ خورد ، این ذوق کرد و برای خروج زودتر از کلاس از روی نیمکت ها شروع به تردد کرد که پنکه ی روشن، به پیشونیش اصابت میکنه و .................ووووی....خلاصه مامانش اومد و اون بچه هم همش میگفت : وای پیشونیم رو بخیه نکنین، جاش میمونه... و با این حرفش یه کم باعث خنده ی دوستان و همکلاسیاش شده بود که تو اون شرایط، این تو چه فکریه.
خلاصه، باز اتفاق افتاد و این دفعه ، دیدیم که از یه کلاسی خبر دادن که بیایید بالا و ببینین که برا یه بچه یه اتفاقی افتاده که خودشم میترسه بیاد پاییین. سریع رفتیم و دیدیم که سه ، چهارتا از بچه شیطونا با همدیگه یه شرط بندی کردن و در همون اجرای اول کار، با یه مجروح متوقف شدن. اینا زنگ تفریح شرط میبندن که هر کی بتونه پنکه روشن رو با دستش بگیره، بقیه باید براش تا یه هفته خوراکی بخرن. شلوغترین و شرورترین بچه ی کلاس هم داوطلب اول بوده. پنکه رو روشن میکنن و رو دور نمیدونم تند یا متوسط میذارن. هیچی دیگه، پنکه ی در حال گردش رو نمیتونه بگیره و از اونجایی که خودش هم، رو نیمکت ایستاده بوده، پنکه هم دستش رو مجروح کرده بود و هم پیشونیش رو. خلاصه که خدا خیلی در هر دو مورد رحم کرد. چون به قول دکتر، اون پنکه میتونست یه کم پایینتر برخورد کنه و مثلا به بینی یا ...ووووی .. بگذریم.
اینم از خلاقیت ها و هوش بچه های ما که دست  پسرا رو از پشت بستن:دی

آخر کلام:
بابا بگین خستمون نباشه با این هفته ی شلوخ و پلوخ...

                                                                 یا رب نظر تو بر نگردد. 


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ